دیروز شیطان را دیدم
در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود ؛
فریب می فروخت!!
مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو می کردند،هل می دادند و بیشتر می خواستند
توی بساطش همه چیز بود : غرور،حرص،دروغ،جنایت و...
هرکس چیزی می خریدو در ازایش چیزی می داد
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند
و بعضی پاره ای از روحشان را
بعضی ها ایمانشان را می دادند
و بعضی ها آزادگی شان را
شیطان می خندیدو دهانش بوی گند جهنم می داد،حالم را به هم می زد،
انگار ذهنم را خواند
موذیانه خندید و گفت :
من کاری با کسی ندارم
فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم
نه قیل وقال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد
می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند
آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:
البته تو با این ها فرق می کنی
تو زیرکی و مومن،زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد
اینها ساده اند و گرسنه،در ازای هرچیز فریب می خورند
ساعت ها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد
که لابه لای چیزدیگر ی بود
دور از چشم شیطان آنرا برداشتم و توی جیبم گذاشتم
با خود گفتم:بگذار یکبارهم که شده کسی چیزی را از شیطان بدزدد
به خانه آمدم و در کوچک جعبه ی عبادت را باز کردم
توی آن اما جز غرور چیزی نبود
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت
فریب خورده بودم،فریب
دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود!
فهمیدم که آنرا کنار بساط شیطان جاگذاشتم
تمام راه دویدم،تمام را ه لعنتش کردم،تمام راه خدا خدا کردم
میخواستم عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم
به میدان رسیدم،شیطان اما نبود
آنوقت نشستم و های های گریه کردم،اشک هایم که تمام شد
بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم
که صدایی شنیدم....
صدای قلبم را
و همانجا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم
به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.
:: برچسبها:
فریب شیطان، غرور،حرص،دروغ،جنایت،عبادت ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0